شیرین دختری نوزده ساله و پاک است که عجیب به سید محمد رضا عارف، دل باختهست.
پدر هایشان کارخانه دار و سید، برای سرک کشیدن به کارخانه به گیلان رفت و امد داشت که چشمانش به روی علاقه شیرین به خود باز شد اما…
مثل برق گرفتهها از جا پریدم و صدای آقا جان را که میگفت:
« شیرین جان بابا… بیا آقا سید اومده. »
به جانِ دلم خریدم. انگار کسی طبلکوبان، جشن عروسی توی دلم بپا کرده بود. میان آن همه برگه و کتابی که مقابلم بود، روی پنجه پاهایم تند و تیز به سمت کمدم رفتم و لباس بلندی را میان کوهی از لباسهایم بیرون کشیدم.
« اومدم آقا جان… »
در حالت عادی لهجهی شیرینمان را سانسور میکردم اما نزد آقا جان، برای لوس کردن خودم هم که شده، لهجه گیلکی را چاشنی کلماتم میکردم.
نفهمیدم چطور چادر گل گلی را روی سرم انداختم و چطور به حیاط خانه دویدم. میان آن همه هیجانی که برای دیدنش داشتم، قلبم بدجور بیتابی میکرد و خودش را به سینهام میکوبید.
به حیاط که رسیدم، تمام نگاهم عشق شد و پشت نجابتی که حریم چشمهایم داشت پنهان شد.
دیدمش… بعد از پانزده روز و پنج ساعتی که از آخرین دیدارمان گذشته بود. وای که چقدر آن ته ریش مردانه به صورتش میآمد! قلب بیجنبهام، بازی بدی را به راه انداخته بود.
از پلهها پایین رفتم سلامِ بلند بالایی دادم:
« سلام آقا سید. خوبید؟ خوش اومدید. »
با همان قامت بلندی که به سمت آقا جان ایستاده بود، فقط کمی نیمتنه به سمتم چرخاند و با مهربانی جواب سلامم را داد:
« سلام شیرین خانوم. احوال شما؟ »
هیجان، به گرمایی ویرانکننده تبدیل شده بود و از زیر پوستم متصاعد میشد. میفهمیدم که چطور گونههایم رنگ شرم و حیا گرفته بودند و میگفتم:
« ممنون. شما خوبید؟ کم پیدایید! »
خنده محجوب و مردانهاش کم چیزی نبود و فقط گاهی که از کم آمدنش حرف میزدم نصیبم میشد. ای خدا… چطور میتوانستم دل از حضورش بکنم و به آشپزخانه بروم؟
چند لحظهای همانجا ایستاده بودم و تماشایش میکردم که چطور دست به سینه ایستاده بود و گاهی با نوک کفشهایش، سنگریزهها را کنار میزد و بعد هم مشغول حرف زدن با آقا جان میشد. لبخندی روی لبهایم نقش بست و تمام جانم از آن نزدیکی آتش گرفت.
با صدای آقا جان، به خودم آمدم و قدمی عقب رفتم.
« چرا اونجا وایسادی دختر؟ آقا سید چای میخواد. تازه از راه رسیده! »
-چشم چشم. الان میارم.
- ۹۹/۱۲/۱۴